سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47304 | بازدیدهای امروز: 11
Just About
روی ماه خداوند را ببوس-قسمت ششم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

روی ماه خداوند را ببوس-قسمت ششم
۸



مهرداد را می رسانم خانه. اذان غروب است که با آپارتمان ام می رسم. در را که باز می کنم از لای در کاغذی روی زمین می افتد. نامه ای است از جیرفت و روی کاناپه که می نشینم تلفن زنگ می زند . سایه است و می خواهد بداند برای جواب سئوال اش فرصت کرده ام سراغ علیرضا بروم یا نه. می گویم دادگستری بوده ام اما تا آخر هفته حتما از علی سئوال خواهم کرد. سایه اعتراضی نمی کند. حرف دیگری هم نمی زند و هر دو گوشی را می گذاریم. توی این دو سال که با سایه عقد کرده ام هیچ وقت نشده است که به چیزی اعتراض کند. اگر هم درباره عروسی اش عجله دارد، به خاطر اصراری است که خانواده اش به او می کنند . برای سایه به همه چیز مثل تخته سنگ، محکم و تردید ناپذیر است. در این که من بهترین مرد زندگی اش هستم و او را خوشبخت خواهم کرد و در این که تا چند سال دیگر چند بچه ی قد و نیم قد دور و برمان ریخته است، به همان اندازه یقین دارد که موسی از لای پیراهن اش یک گوی نورانی بیرون آورده یا خداوند روزگاری بر کوه طور تجلی کرده است. کاش ذره ای از یقین سایه در من بود. حتی در بان یان ساختمان، سپور محله، میوه فروش سر خیابان، پدر میلیونر سایه و هزاران آدم عادی دیگر چنان با یقین زندگی می کنند که من همیشه به یقین آن ها حسرت می خورم. یقین آن ها از کجا آمده است؟ از جهل؟ اگر ندانستن و فکر نکردن به ماهیت آفرینش چنین یقینی می آورد من به سهم خودم به هر چه دانستن این چنینی است لعنت می فرستم. نامه را باز می کنم.



سلام داداش یونس، امیدوارم که حالت خوب باشد. همه ی ما خوب هستیم. فقط حال مادر خوب نیست. سینه اش عفونت کرده و مرتب سرفه می کند. باهاش هم که از قبل درد می کرد، حالا مثل سنگ شده است. دیگر نمی تواند راه برود. خودش می گوید این چیزها را برایت ننویسم تا حواست به درس و مشق ات باشد. اما اگر این چیزها را به تو نگویم به چه کسی بگویم؟ هفته ی قبل دکتر یک نسخه برایش نوشت که هیچ کدام از داروهاش را داروخانه های جیرفت نداشتند. نسخه را همراه نامه می فرستم تا اگر داروهاش را در تهران پیدا کردی به جیرفت پست کنی . دیگر این که چند روز پیش خواستگار برایم آمد. معلم ادبیات است. قرار گذاشته ایم برای عید که به جیرفت می آیی با او حرف بزنی. تا نظر شما چه باشد. به امید دیدار.

خواهرت مونس

18/11/74

نامه را روی میز عسلی کنار تلفن می گذارم و روی کاناپه دراز می کشم. دوباره چشمم به ترک گوشه ی سقف می افتد. غلتی می زنم و رادیو را روشن می کنم. بعد از موزیک کوتاهی برنامه ی قصه ی شب رادیو برای کودکان شروع می شود. پلک هام سنگین شده اند. دلم برای مادرم و مونس تنگ شده است. خانم قصه گو به همه بچه های شنونده سلام می کند و من فکر می کنم اگر پارسا بی خودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشد چه؟ قصه درباره دوستی گنجشک کوچولو و کرم ابریشمی است که روی درخت توتی با هم زندگی می کرده اند. با خودم می گویم اگر مادرم بمیرد چه؟ قصه گو می گوید کرم دوست داشت گنجشک پرواز کند اما نمی توانست. یک روز گنجشک او را با نوک تیز و کوچک اش گرفت و پرواز کرد اما تیزی منقار گنجشک ، بدن نرم ابریشم را زخمی کرد. اگر پایان نامه ام را به موقع تمام نکنم چه؟ کرم به گنجشک گفت دلش می خواهد خودش پرواز کند نه این که گنجشک او را پرواز دهد. اگر کتابی از من منتشر نشود چه؟ اگر مشهور نشوم چه؟ چند روز بود گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود و با این که تمام جنگل را دنبالش گشته بود اما او را پیدا نکرده بود. یاد من باشد فردا سراغ علیرضا بروم و درباره ی پایان نامه ی سایه از او چند سئوال بکنم. تا این که یک روز پروانه ی زیبایی آمد و آمد و آمد و کنار گنجشک کوچولو ، روش شاخه ی درخت توت، نشست. پروانه خانم به گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا می شناسی؟ چرا پارسا دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی را برای خودکشی انتخاب کرده بود؟ گنجشک کوچولو گفت نه، تا حالا شما را ندیده ام. باید سری به خانه پارسا بزنم. شاید آن جا سرنخی پیدا کردم. پروانه گفت چه طور مرا نمی شناسی!؟ من همان کرم ابریشم هست. مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی می کردم و بعد تبدیل شدم به پروانه. خداوندی هست؟ خداوندی نیست؟ تلفن زنگ می زند و من بی حوصله گوشی را برمی دارم. بفرمائید.



آقای فردوس؟ یونس فردوس؟
خودم هستم بفرمایید.
بنده کیوان بایرام هستمم هم کلاسی دوران کودکی مرحوم پارسا.
اسم پارسا را که می شنوم روی کاناپه نیم خیز می شوم. رادیو هنوز روشن است.
گفتید هم کلاسی پارسا؟
بله آقا. البته من مثل او شاگر درس خوانی نبودم به همین خاطره که خیلی پیشرفت نکرده ام. آگهی شما رو توی روزنامه دیدم. آخرین باری که محسن رو دیدم چند ساعت قبل از خودکشی ش بود. وقتی خبر خودکشی ش رو توی روزنامه خوندم به خانمم گفتم که ملاقات ما با او درست چند ساعت قبل از خودکشی ش بوده. اون روز حرفهایی با هم زدیم که شاید به درد شما بخوره.

آدرس محل کارش را یادداشت می کنم و برای فردا قرار ملاقات می گذاریم. رادیو، خبرهایی درباره کشتار رواندا و افغانستان و بوسنی و جنوب لبنان پخش می کند. من پشت به پنجره ، هنوز روی کاناپه نشسته ام. چشم ام به ساعت رومیزی می افتد که از کار افتاده و زمان نامربوطی را نشان می دهد. رادیو می گوید فردا هوا دو درجه سردتر می شود.

ساعت نه صبح است که برای دیدن کیوان بایرام به سلاخ خانه می رسم. بایرام مسئول بازرسی لاشه های گاو و گوسفندی است که آن جا کشتار می شوند. احتیاجی به پرس و جو نیست. از همان دور او را تشخیص می دهم. روپوش سفیدی پوشیده و با مهر دامپزشکی لاشه ها را تایید می کند. بوی خون و تعفن همه جا را پر کرده است. صدای خرخر هر حیوانی که ذبح می شود تامدت ها ادامه دارد. تقریبا همه جا تاریک است. سلاخ ها چکمه های ساق بلند و روپوش های سیاه پلاستیکی ضخیمی به تن کرده اند. از لبه های روپوش ها شان دائم خون می چکد. خودم را به بایرام معرفی می کنم. سیگارش را از لب اش بیرون می آورد و از اینکه نمی تواند برای صحبت کردن از سلاخ خانه بیرون بیاید عذر خواهی می کند. جوانی سی و چند ساله به نظر می رسد. چهار شانه است و موهایی بور دارد. کنار جوی وسط دالان که خونابه های کشتارگاه را بیرون می برد ایستاده ایم . می گویدحدود سه ساعت قبل از خودکشی، پارسا را توی سینما شهر قصه و قبل از دیدن فیلم آگراندیسمان دیده است.

احوال پرسی کردیم و من خانمم رو به دکتر معرفی کردم.
دیگه چی؟ حرف خاصی هم زدید؟ پارسا چیز خاصی نگفت؟
گاوی را با سر و صدای زیاد از ته کشتارگاه داخل دالان می آورند. گاو، نیمه وحشی به نظر می رسد و چند نفر با طناب آن را مهار کرده اند. بایرام سیگارش را گوشه لب اش می آورد و مهرش را روی لاشه ای می کوبد.
نه فقط من به شوخی و کنایه گفتم دکتر، چه طور شد یاد سینما افتادید. از دانشگاه تا سینما کلی فاصله س.
گاو چرخی می زند و با کله به طرف یکی از آدم های اطراف اش هجوم می برد.
بوی خون به دماغش رسیده. بوی خون گاوها رو وحشی می کنه.

دکتر چی گفت؟
گفت، به شوخی گفت، فکر نمی کردم سینما بتونه ازاین غلط ها بکنه. گفتم چه غلطی؟ پارسا گفت حل معادلات پیچیده. یایک همچو چیزی. دقیقا خاطرم نمی آد که عین کلماتش چی بود اما خوب یادم هست که خانمم به خاطر این حجرفش خیلی تعجب کرد. تمامش همین بود. نمی دانم کمک تون کردم یا....
دیگر چیزی نمی شنوم. به تاریکی ته سلاخ خانه خیره شده ام که انگار چیزهایی آن جا تکان می خورد. انگار چند نفری روی حجم سیاه بزرگی خم شده اند تا نگذارند تکان بخورد. صداهای عجیبی مثل صدای جیغ زنی که موهاش را بکشند از توی تاریکی بیرون می زند. بعد صدا به خرناسه ای تمام نشدنی تبدیل می شود و ناگهان جوی زیر پای ما از خون گرم پر می شود.



نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: داستان امروز
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل